سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اتفاقی که سبب اسلام آوردن محمد جیمس از انگلستان شد - مسجد فارق اعظم


درباره نویسنده
اتفاقی که سبب اسلام آوردن محمد جیمس از انگلستان شد - مسجد فارق اعظم
عبداسلام
سلام من آرمین هستم ساکن شهر سنندج شهرک 5آذر امیدوارم با کمک مردم خیر ساخت این مسجد هر چه زودتر به اتمام برسه.
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
شهریور89


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
اتفاقی که سبب اسلام آوردن محمد جیمس از انگلستان شد - مسجد فارق اعظم

آمار بازدید
بازدید کل :2165
بازدید امروز : 33
 RSS 

اتفاقی که سبب اسلام آوردن محمد جیمس از انگلستان شد

 

ترجمه: نورالنساء ملازاده

 

من اهل انگلستان هستم و در شهری زندگی می‌کنم که یک عالم مسلمان به نام شیخ عبدالرحمان از کشور مالزی در آنجا مشغول فعالیت است. پیش از آمد شیخ به این شهر بیشتر دانشجویان مسلمان در غفلت و اعراض از دین بسر می‌بردند و تعداد کمی از آنها در محل سکونتشان نماز می‌خواندند. شیخ در وهلة اول همه دانشجویان مسلمان را به خانه‌اش برای صرف نهار دعوت نمود و با آنها صحبت کرد و بر پایبندی به نمازهای پنج‌گانه و برگزاری نماز جمعه تأکید کرد. دانشجویان گفتند کسی نیست که مسئولیت برپایی نماز و خطبه جمعه را برعهده بگیرد. شیخ این مسؤلیت را خودش به عهده گرفت و نمازخانه‌ای برای ادای نمازهای پنجگانه و نماز جمعه اجاره شد. از آن روز به بعد بسیاری از دانشجویان به سوی خدا باز‌گشتند و از لاابالی‌گری و غرب‌زدگی فاصله گرفتند و سعی و تلاش خستگی‌ناپذیر شیخ باعث ایجاد یک حرکت اسلامی در میان دانشجویان شد. خداوند بسیاری از جوانان عرب و غیر عرب را به دست ایشان به راه راست هدایت کرد.

شیخ عبدالرحمان عادت داشت اول هر ماه رمضان دانشجویان مسلمان را جهت صرف افطار به خانه‌اش دعوت می‌کرد. دانشجویان نیز دعوت ایشان را می‌پذیرفتند و در منزلش جمع می‌شدند. اول افطار با خرما پذیرایی می‌شدند، سپس نماز مغرب اقامه می‌شد، و بعد از آن غذای افطار را میل کردند. یک بار یکی از دانشجویان عرب جناب شیخ را جهت صرف افطار به خانه‌اش دعوت نمود. او فردی ساده‌لوح و بی‌بندوبار و نسبت به اعمال دین بی‌توجه بود. اما شیخ دعوت او را با خوش‌رویی پذیرفت ولی نمی‌دانست که در این دعوت چه چیزی منتظر اوست. شیخ به منزل آن جوان رفت و در وقت افطار به نیت اتباع سنت پیامبر صلی‌الله علیه و سلم چند دانه خرما خورد، سپس میزبان به او لیوانی شربت تعارف نمود و اصرار کرد که حتما آنرا بنوشد. شیخ عبدالرحمان چند جرعه از آن نوشید، ولی چون طعم عجیبی از آن احساس کرد باقیماندة آن را ننوشید. به میزبان گفت: این شربت طعم عجیبی دارد! میزبان گفت: این شربت جدیدی است که از شربتهای دیگر مقوی‌تر است و مشکلی ندارد. شیخ حرف او را تصدیق کرد و باقیماندة آن را نوشید. سپس برای اقامة نماز مغرب بلند شد. بعضی از حاضرین با او نماز خواندند و بقیه مشغول آماده کردن سفره بودند. پس از نماز، صاحب‌خانه از همان شربت یک لیوان دیگر به شیخ تعارف کرد، شیخ نیز آن را نوشید. در این لحظه صاحب‌خانه به شیخ گفت: جناب شیخ به منزل ما خوش آمدید و از اینکه در نوشیدن شراب به هنگام افطار با ما شریک شدید از شما متشکریم. در شربتی که شما خوردید ما مقداری ویسکی [نوعی مشروب الکلی] اضافه کرده بودیم که به خاطر آن طعمش متفاوت شده بود. با گفتن این حرفها صاحبخانه شروع به خندیدن کرد و بعضی از حضار نیز با او خندیدند. اما بقیه از تعجب زبانشان بند آمده بود و منتظر واکنش شیخ بودند. تمام بدن شیخ از ترس و خوف شروع به لرزیدن کرد و فوراً انگشت را در دهانش فرو برد و تمام آنچه را که خورده بود استفراغ کرد. سپس با صدای بلند شروع به گریه کرد و خطاب به آن جوان ‌گفت: ای مرد از خدا نترسیدی؟ من در ماه مبارک رمضان روزه بودم، تو مرا به خانه‌ات دعوت دادی تا به من شراب بدهی و به من بخندی؟! من مهمان تو بودم، آیا کاری که تو با من کردی از اصول ضیافت عربی و اسلامی؟! سپس بعد از کمی سکوت گفت: ای جوان عرب! غربی‌ها از تو بهترند. آنها از هر چیزی که در آن شراب و گوشت خوک باشد مرا منع می‌کنند، اما تو که خودت را مسلمان می‌دانی، مرا فریب می‌دهی و در نوشیدنی‌ من مخفیانه شراب می‌ریزی! و اینکار را در خانه‌ات و جلوی مردم انجام دادی تا به من بخندید و مرا به تمسخر بگیرند! خداوند آن گونه که شایسته توست با تو رفتار کند.

صاحب‌خانه از شرمندگی نمی‌دانست چکار کند و وضع پیش آمده سخت پشیمان بود. نگاه‌های تند حاضرین و سخنان شیخ همچون تیر بر او اثر کرد، نتوانست خودش را کنترل کند، با صدایی آهسته و صورتی سرخ شده از فرط شرم رو به شیخ کرد و گفت: امیدوارم مرا ببخشید، من نمی‌خواستم به شما توهین کنم این یک خیالی شیطانی بود که بسرم زد. من برای شما احترام قایلم و شما را دوست دارم. خواهش می‌کنم گریه نکنید، می‌دانم که من مرتکب گناه بسیار بزرگ شدم اما امیدوارم من را ببخشید، اجازه دهید سر شما را ببوسم!

سپس سکوت همه جا را فرا گرفت. صدای شیخ در حالیکه هنوز گریه می‌کرد این سکوت را شکست. شیخ گفت: چگونه کسی را که مرتکب چنین گناه بزرگی شده و به من در افطار روزه شراب نوشانده ببخشم!

سپس شیخ عبدالرحمان به سجده افتاد و با پروردگار مناجات و راز و نیاز کرد و چنین دعا کرد: پروردگارا تو می‌دانی که من در تمام عمرم هرگز شراب ننوشیده‌ام. پروردگارا تو می‌دانی که من در مدت پنج سالی که در این شهر ساکن بودم از خوردن گوشت پرهیز کردم چون در ذبح دام‌های اینجا شبهه وجود دارد. خدایا تو می‌دانی که از آنچه من امروز نوشیدم اطلاعی نداشتم. خدایا مرا بیامرز از من درگذر بفرما و آن را آتشی در شکمم قرار نده. پروردگارا از تو عفو و بخشش می‌طلبم، مرا بیامرز!

در این هنگام دانشجویی انگلیسی که جزو مهمانان حاضر در این مجلس و اسمش جیمس بود، بلند شد و گفت: ای شیخ من گواهی می‌دهم که معبودی بجز الله نیست و گواهی می‌دهم که محمد [صلی‌الله علیه وسلم] رسول و فرستادة بر حق خداست!

همه حاضرین با تعجب به این صحنه نگاه می‌کردند. جیمس ادامه داد: من از همین لحظه به دست شما اسلام آوردم و برادر دینی شما هستم. هر اسم اسلامی‌ای که دوست دارید بر من بگذارید. من دوست دارم با شما نماز بخوانم. سپس شروع کرد به گریه، شیخ عبدالرحمان نیز گریه کرد، بقیه را نیز گریه گرفت.

پس از آرام شدن مجلس جیمس انگیزة اسلام آوردنش را اینگونه تعریف کرد: برادرانم شما مشغول بحث و مناقشه بودید و به من توجهی نداشتید. من مثل بقیه دعوت شدم تا در این ضیافت افطار شرکت کنم در حالی که من مسلمان نبودم و روزه نداشتم. وقتی به اینجا آمدم و این حالت شیخ را دیدم، با خود فکر کردم که این شیخ اهل مالزی است، کشوری که هزاران کیلومتر از مکه، زادگاه رسول خدا محمد(ص)، آن طرف‌تر است و حال در که در یک کشور غربی ساکن است باز هم به فرامین دین اسلام پایبند است وروزه دارد! از خودم پرسیدم: چرا این شیخ روزه می‌گیرد؟! چرا از خوردن و نوشیدن امتناع می‌کند؟! و فکرهای زیاد و عمیقی بسرم زد و در آن هنگام بیشتر در فکر فرو رفتم که دیدم شیخ سعی می‌کند با خرما افطار کند! اینجا در این نقطة دنیا جایی که خرما کمیاب است به خاطر این با خرما افطار می‌کند که پیامبرش محمد [صلی‌الله علیه وسلم] با خرما افطار می‌کرده است! بعد دیدم که در حالی که گرسنه و مشتاق غذا است آن را ترک می‌کند به سوی قبلة مسلمانان به نماز می‌ایستد و با حرکات و سکنات شگفت‌انگیزی به عبادت مشغول می‌شود. بعضی از حاضران خیلی سریع نماز خواندند، اما شیخ را دیدم که خالصانه رکوع و سجده می‌کرد. سپس شیخ را دیدم که یک لیوان نوشیدنی نوشید که نمی‌دانست داخل آن چیست؟ با وجود این بعد از اینکه فهمید در آن شراب بوده از ‌ترس و خوف از پروردگارش انگشتش را در دهان فرو کرد تا آنچه را که خورده بود استفراغ کند و مانند انسانهای مارگزیده به خود پیچید و اشکهایش سرازیر گشت و در آن هنگام رفقا و اطرافیانش را فراموش کرده و به هیچ کس جز رضای پروردگارش اهمیت نمی‌دهد!

وی سپس گفت: من در مورد اسلام بسیار مطالعه کردم. از وقتی که با شما آشنا شدم امور بسیاری را در مورد اسلام از شما شنیدم. من در این مدت مسلمانان بسیاری را زیر نظر ‌گرفتم. می‌دیدم که بعضی‌ها نماز می‌خوانند و به احکام دین پایبنداند و بعضی نماز نمی‌خوانند و پایبند به احکام نیستند، بین دستة دوم و غیرمسلمانان متفاوتی وجود ندارد در حالی که یک مسلمان دیندار واقعی باشد دارای شخصیتی خاص و ویژه می‌باشد. من امروز نتوانستم خودم را کنترل کنم. آری امروز من حقیقتاً معنی عبودیت و بندگی در برابر پروردگار را نزد مسلمانان حقیقی و صادق با چشم خود دیدم. امروز دیدم که چگونه محبت محمد [صلی‌الله علیه وسلم] در قلوب مسلمانان صادق وجود دارد. آری این چیز را من در اینجا عملاً نه قولاً مشاهده کردم، به همین دلیل تصمیم گرفتم که در این صداقت و محبت و این دین برحق با شما شریک گردم.

جیمس برای مدت کوتاهی ساکت شد سپس در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود به حرفهایش ادامه داد و گفت: امیدوارم که احکام اسلام و نماز را به من تعلیم دهید. من از امروز برادر شما هستم. ستایش خدایی را که مرا به این دین بزرگ راهنمایی کرد.

پس رو به صاحبخانه کرد و گفت: در این کار تو نکته‌ای بود که مسیر زندگی مرا عوض کرد.

حضار آنچه را که می‌دیدند باور نمی‌کردند. سکوتی همه جا را فرا گرفته بود که در این لحظه شیخ عبدالرحمان بلند شد و جیمس را در آغوش گرفت و صورت او را بوسید و شهادتین را با صدایی آهسته خواند. جیمس هم پشت سر او آنرا تکرار کرد. و از آن روز به بعد اسم جمیس توسط شیخ به محمد جیمس تغییر یافت.

سپس شیخ عبدالرحمان به طرف صاحب‌خانه متوجه شده و به او گفت: الحمدلله که خداوند دعایم را اجابت نمود و الحمدلله که یک انسان را به دست من هدایت فرمود. فرزندم خداوند از تو به خاطر گناهی که مرتکب شدی درگذرد. صاحب‌خانه شروع به گریه کرد و گفت: ای شیخ من در همین جا به تو وعده می‌دهم که هرگز نمازم را ترک نکنم و هیچ فریضه و حکمی از احکام الهی را ضایع نکنم و خدا را بر این امر گواه می‌گیرم. قول می‌دهم که همین امسال به حج خانه خدا بروم شاید خداوند این گناهم را بیامرزد! بعضی از کسانی که هنگام تعریف کردن این داستان حاضر بودند گفتند که آنان آن جوان را در مراسم حج ملاقات کردند و دیدند که از عملی که انجام داده بود بسیار نادم و پشیمان بود.



نویسنده : عبداسلام » ساعت 5:48 عصر روز شنبه 89 شهریور 27